آن مطرب درویش، آن تاری ِ پُر ریش، آن ضارب مضراب، آن عاشق دُرّاب، آن قطبِ جهانی، مولانا محمدرضا لطفی الجرجانی، غفرالله معاصیه، از بزرگانِ تارنوازی بود. گویند در گهواره پستان به ناخن ِ مصنوعیِ سهتار بگرفتی و به گوشۀ مغلوب مادر را بخواندی و در مقام شاهناز بموییدی. سببِ نواختنش را گویند که شبی بر صحرای جرجان بگذشتی، مردی دید دست در تنبوری فرو برده به غایت بکر می نوازد به راه های کهن که هیچ از آن نفهمید. سبب پرسید، مرد گفت ترا که علم تنبور نَبوَد فهم معانی نتوانستی کردن. به یکباره منقلب گشتی و گویند چهل شبان روزان راه برفتی و بگریستی که تار می خواهم. برادری بودش از محبّان اهلطرب که تار به وام به او بدادی و، همانکه دست بر ساعد آلت روان گشتی، تار برادر پس ندادی. گویند این اولین کرامت وی بود و اولین سازی که صاحب شدی و درمیندادی. از آن پس هر ساز که خوش آمدش ببردی و هر ساز که ببردی نیاوردی و به هر بلاد که شبی میخ اقامت فروکردی سهتاری به رسم امانت نهادی.
نقل است در جوانی راهی دارالحکومۀ طهران شد و در سودای نام به گرفتن کام مشغول. از وی نقل است که گفت «چون به دارالحکومه رسیدم هیچ ندانستمی و محنت بسیار نکشیدمی که مرا میراث از پدر بود و دیگران را نه. پس راه دبستان هنر گرفتمی و سر از بلدالعلم طهران به کسب الحان بدرآوردمی، پس به دارالاشاعه و الحفظ موسیقی شدم که مرا افزون خوش آمدی.» گویند وی یگانه مطربی بود که هر معلمش از او ناراضی بودی و دیگران از وی به غایت راضی. در جوانی بر طریقت اهل چپ استوار بودی و ریش انبوه داشتی و جز در پناه «سایه» راه نرفتی، تا آن که به سبب تلاطمات ِ حقّانی و تصادفات اسلامی ترک دیار و به بلاد افرنگ هجرت کرد. نقل است که در بلاد افرنگ ترک طریقت چپ کردی و در مفارقتِ «سایه» با آفتاب ساختی و زان پس هر صباح بر بالای درختی رفتی و اذان گفتی و پایین که آمدی به مکتب شدی و به هر آنچه از زدنی و کشیدنی و کوبیدنی و فروکردنی بود پرداختی تا به غایت کرامات رسیدی؛ چنانکه توانستی هیچ ننواختی و سامعان مبهوت نمودی. از ذوالبوس بندری نقل است که از سامع شیرازی شنیدم که میگفت مولانا لطفی ریز زیاد نزدی، چندان که در کمال استادی هیچ نتوانستی زد.
گویند هر شب به خواب خاتم مرسلین را دیدی و وی را نشناختی و هر چه آن بزرگ خواستی که خود را بشناسانی شیخنا مطلب را نگرفتی. تا آن که شبی از ترس از خواب بخاست و خواب به معبّری بگفت عظیم پیر و تعبیر رفت که دیگر بساط ماندن به بلاد افرنگ جایز نبوَد که زر از بهر ِ کیسه در افرنگ فراچنگ آوردن نتوان. به موطن برو که مسلمین و مؤمنین و الخاصه مسلمات و مؤمنات بر سبیل حماقتند و از آنچه تُرا نیست غافلند و عظیم تُرا طالبند و سالهاست ریش ترا ندیدهاند و ذکر احوالت شنیدهاند و باطن تو چه دانند و بر ظاهر عمریست به کارند و از عقوبت طریقت پیشین خبری نیست. بی درنگ زلف و ریش سفید شانه کردی و راهی دیار قدیم و جمع ندیم شد.
از معجزات وی آن است که در پاسی از روز سه هزار جوان را بیازمودی و در کمتر از آن آموختی از همه فن بر همۀ آلات مشتمل بر سنتور شیرازیان و سهتار کرمانیان و تار فراهانیان و تنبور شروانیان و چنگ بلغاریان، و ضرب طهرانیان و دف سقزیان و کمانچۀ کاشانیان ونی اصفهانیان و قیچک سیستانیان و دوتار خراسانیان و زنبورک جرجانیان و دهلک بلوچان و قاشقک سمنانیان و سنج بوشهریان و فیانوی افرنگیان و آواز خراباتیان. گویند پیش از نواختن فال میگرفت و چشمها میبست و سر به جیب حال فرو میبرد و هربار همان شعر قبل میخواند. نقل است که این فن از مولانا مُعَربَدَةُ العَرّابین، صُدیف، آموختی. از او پرسیدند که یا شیخ چون هر بار همان میخوانی پس سبب تفأل فاش کن. گفت نمی کنم. و نکرد. وی را از آن روی که هر سخن را برهانی از احادیث اساتید قدیم بر سر زبان بودی نیز محدِّثِ اهلطرب خواندندی.
۱ نظر:
بسیار عالی
ارسال یک نظر